من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد
آهنگ است...
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ
است...
گفتی مرا ببوس، چگونه؟ لبان کجاست ؟
زیبای من که بوسه زنم جسم و جان کجاست؟ شور است در دلم که
بیایم به سوی تو آخر بگو عزیز دلم آن توان کجاست؟ این
قلب خسته ام ز هیاهوی روزگار میل تو دارد و ولی این جا مکان
کجاست؟ از بس که میزبان غم و درد و غصه ام چشم و دلی
برای تقاضای آن کجاست؟ بره به شوق داشتن پستان مادر است
اما ز ترس می نگرد که شبان کجاست؟ من هم به فکر بودن تو در
کنار خویش می سوزم و بگو گل من ناودان کجاست؟ شاید به
این خیال روم تا به پای گور اما دلی چو ابر خدا مهربان کجاست؟
کاش
می شد قلب ها آباد بود کینه و غم ها به دست باد
بود
کاش
می شد دل فراموشی نداشت نم نم باران،هم آغوشی
نداشت
کاش
می شد کاش های زندگی گم شوند پشت نقاب
بندگی
کاش
می شد کاش ها مهمان شوند درمیان غصه ها پنهان
شوند
کاش
می شد آسمان غمگین نبود ردپای مرگ و کین رنگین
نبود
کاش
می شد روی خط زندگی
باتوباشم تا نهایت
سادگی
با اشک دو دیده طرح دریا بکشی ...
تا خلوت من هزار فرصت باقیست ...
تنها
نشدی که درد تنها بکشی...
دستهایم برایت شعر می نویسند اما تو هرگز نخواهی خواند
آتش عشق در
چشمانم غوطه می زند
ولی تو هرگز نخواهی دید
نه تو هرگز مرا
نخواهی فهمید
و من با این همه اندوه از کنارت خواهم گذشت
و باز تو درک
نخواهی کرد
مینویسم نامه و روزی از اینجا میروم
با خیال او ولی تنهای تنها میروم
در جوابم شاید او حتی نگوید کیستی
شاید او حتی بگوید لایق من نیستی
مینویسم من که عمری با خیالت زیستم
گاهی از من یاد کن ، حالا که دیگر نیستم .
از جهان بی رخ او
از جهـــــان بی رخ او صـرف نظـــر می کنم
بلبل و گــل را همگـــی خـــاک بسر مــی کنم
خـــوش نیم دوری او کـــرده مــرا خون جگـر
زان همـــی ناله به هـــر کـــوه و کمر می کنم
رنج مــــن غصهء مـن هیچ مگــــــر عــــاقبت
نـــاله سان بـــر دل سنگ تـــــو اثــر می کنـم
گل به تو لاله به تو سرو بــــه تو نــــــــاز ادا
بهــر تو من وصف چمن این همــه سرمی کنم